مشنو منگر مگو میندیش مباش
گفت:
وفا به قیمت جان هم نمی شود پیدا
فغان که هیچ متاعی به این گرانی نیست
گفتم:
دل میرود ز دستم صاحب دلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا!!!
گفت:
نه هر که چهره بر افروخت دلبری داند
نه هر که آیینه دارد سکندری داند
گفتم:
اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من.
دل من داند و من دانم .و داند دل من
گفت:
از سوز محبت چه خبر اهل هوس را
این آتش عشق است نسوزد همه کس را
گفتم:
جفا که با من دل خسته میکنی سهل است
غرض وفاست که با مردم دگر نکنی
گفت:
هرکه شد محرم دل در حرم یار بماند
وانکه این کار ندانست در انکار بماند
گفتم:
بیان شوق چه حاجت که شرح آتش دل
توان شناخت ز سوزی که در سخن باشد
گفت:
طفیل هستی عشقند آدمی و پری
ارادتی بنما تا سعادتی ببری
گفتم:
اندیشه سرنگون شد سعی خرد جنون شد
دل هم تپید و خون شد تا فهم راز کردم
گفت:
خواهی که غریق بحر عشاق شوی
مشنـــو منــگر مگو میندیـــش مبــــاش